نوشته شده توسط : شیوا


از زندگی خسته شده بود.... شقيقه هاش تير می کشيد .. بی تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فرياد ميزد يک دنيا اما دنيا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانيه هايی که با ياد او، فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی آنها به نظرش به کوتاهی يک رويای شيرين بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطم
ئن بود که ديگر بدون او حتی نفس هم برايش سنگين خواهد بود و می دانست ديگر بی او زندگی چيزی کم دارد به رنگ عشق!




:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد